امروزه در برخی از دانشگاه ها در کنار رشته فلسفه هنر درس فلسفه موسیقی نیز تدریس می شود در این درس تلاش می شود به تعریفی مشخص درباره موسیقی برسند.
به گزارش دفتر ایسنای دانشگاه هنر، در بحث فلسفه موسیقی به مسائلی از جمله تعریف موسیقی، صدای موسیقیایی، رابطه موسیقی و ذهن، نحوه تاثیر احساسات از موسیقی، نقد آثار موسیقی، رابطه ی بین قطعات موسیقی و اجرا و... می پردازند. بسیاری از فیلسوفان در کل روی خوشی به هنر نشان نداده اند و برخی دیگر اما نظریات و آراء مهمی در اهمیت هنر داشته اند. در این میان برخی فلاسفه مثل نیچه، شوپنهاور، سارتر، گادامر و... مشخصا از موسیقی صحبت کرده اند.
برای درک بهتر اهمیت موسیقی نزد فلاسفه به بیان مختصری از آراء آنها درباره موسیقی می پردازیم.
فیثــــاغورث: اهمیت ریاضیــــات در موسیقی
فیثاغورث باور داشت که «همه چیز عدد است»: چیزها زمانی که نظم ریاضیاتی کائنات خود را بر ماده بدون فرم جهان تحمیل میکنند پا به عرصه هستی میگذارند. این باور وجود دارد که وی پس از کشف اهمیت ریاضیات در موسیقی به این ایده رسیده باشد. افسانهای درباره او وجود دارد که وقتی او داشت از جلوی یک کارگاه آهنگری رد میشد از آوای آن شگفتزده شد.
زمانی که دو چکش با وزنهای مختلف بر سندان کوبیده میشدند هارمونی (اکتاو، پنجم و چهارم) به وجود میآمد. اگر یکی از چکشها وزنش نیم وزن دیگری بود، به اکتاو میرسید؛ اگر یک سوم وزن دیگری باشد هارمونی پنجم را میشنوید و اگر وزنش ربع دیگری باشد هارمونی چهارم را میشنوید.
اشتباه فاحش این قصه این است که زیر و بمی صداهایی که با ضربه تولید میشوند متناسب با وزن ابزار مورد استفاده تغییر نمیکنند. اما این «نظریه تناسب» وقتی کار میکند که زه یا تار را در طول آن، در نیمه راه، یک سوم راه یا یک چهارم راه به صدا در میآورید.
نظم موسیقایی و زیبایی، نتیجه هارمونیای هستند که از دل صداهای گوشخراش بیرون آمده است. فیثاغورث مبدع ایده «موسیقی اجرام» (music of the spheres) آسمانی هم هست؛ این موسیقی که با حرکت سیارات به گرد زمین تولید میشود برای ما ناشنودنی است.
افلاطــــون: آموزش احساســـات با موسیقی
افلاطون در کتاب «جمهور» خود موسیقی را به عنوان بخشی از آموزش احساسات پاسداران جامعه مورد بحث قرار میدهد. او فکر میکرد که هارمونیهای «لیدیایی» و «ایونیایی» باید ممنوع شوند چون به ترتیب بیانگر اندوه و آسودگیخاطر هستند. تنها هارمونیهای «دوریان» و «فریقی» باید مجاز باشند زیرا بیانگر شجاعت و میانهروی هستند.
پس از افلاطون فاصلهای طولانی در فلسفهورزی در مورد موسیقی به وجود میآید تا به لایبنیتس میرسیم.
لایبنیتـــس: درک مـــوسیقـــی با ادراکات ناخودآگاه
گـــوتفـــــــــریـــــد لایبنیتـــــــــــــس در کتــــــابــــــــش «مونـــــادولوژی» از طریق «ادراکات ناخــــــــودآگاه (les petites sensations) » و هندسه مخفی فواصل و دیگر روابط در موسیقی نگاهش به هنر را تبیین میکند.
کانت: لذت بیغرض موسیقی
ایمانوئل کانت در کتاب «نقد قوه حکم» بــــــه موضوع زیباییشناسی میپردازد و میگوید آنچه به ما «لذت بیغرض» میدهد، دارای ویژگیهای زیباییشناختی است. تولیدات زیباییشناختی این کار را از طریق زیباییشان انجام میدهند؛ زیباییای که کانت در هارمونی فرم آنها یا از طریق تعالیشان میدید. علاوه بر این، تولیدات زیباییشناختی که بواسطه افراد نابغه به ما میرسند به عنوان یک «کل» ادراک میشوند؛ برخلاف حقایق که با فرآیند استدلال و گام به گام به آنها میرسیم. این ایده، پلی به رمانتیسیسم است؛ جنبشی که در آن ایدئالیستهای استعلایی این ایده را بیشتر رشد دادند.
شلینگ: موسیقی خالصترین هنر
فــردریـــــش شلینگ نخستین ایــــدئـــالـــیست استعلایی و نخستین فیلسوفی بود که فکر کرد موسیقیسازی (در برابر موسیقی آوازی) خالصترین و مجردترین هنرها است و ما را قادر ساخت تا نه تنها نظری به امر مطلق بیافکنیم بلکه در طی آن تجربه خودمان را به عنوان بخشی جداییناپذیر از آن بدانیم. این ایده توسط شوپنهاور گسترش بیشتری یافت.
شــوپنــــهاور: مــوسیقی مـــا را از «اراده» آزاد میکند
ایــــده مسلط بر فلسفه آرتور شوپنهاور این بود که فرار از «اراده» تقریباً غیر ممکن است؛ اراده سائق یا تلاش طبیعت است که تمام آفرینش را کنترل میکند، ظالم و سنگدل است و برای فرد در بقای گونهها هیچ اهمیتی قائل نیست. با وجود این، راههایی هست که میتوانیم با استفاده از آنها برای دورههایی کوتاه خود را از اراده آزاد کنیم. «رحم» و «زهد» از جمله این راهها هستند اما هنر بویژه در والاترین نوعش یعنی «موسیقی» راه دیگری است. اما آنچه برای شوپنهاور مهمتر است «تجربه» است که ما را به قلمروی غیرحسی میبرد. به عبارت دیگر، ما را از «خودمان بیرون برده» و وارد تجربهای میکند که آن را اغلب «بیزمان» مینامیم و حقیقتی فراگیر را درک میکنیم.
نیچه: فرار از بدبختیهای زندگی با موسیقی
گرچه نیچه با بسیاری از آرای فلسفی شوپنهاور مخالف بود اما تحت تأثیر ایدههای او در مورد موسیقی قرار گرفت. او در «زایش تراژدی از روح موسیقی» پذیرفت که از طریق هنر و بویژه موسیقی میتوان از بدبختی زندگی زمینی گریخت و نظری به امر استعلایی افکند.
نیچه، ایده واگنر را در مورد اینکه «دو عنصر باید یکدیگر را در هنر متعادل سازند» توسعه داد: این دو عنصر یکی نظم یا ساختار خلاق (آپولونی) و دیگری الهام آشفته و نابسامان (دیونیسوسی) هستند. او در ابتدا این آمیختگی را در موسیقی واگنر مشاهده کرد و بر این باور بود که هنر واگنر از جمله هنرهایی است که موجب رستگاری آلمان خواهد شد. اما نیچه از سال 1876 به یکی از مخالفان سرسخت واگنر بدل شد چرا که معتقد بود او عنصر ضروری «آپولونی» را در موسیقیاش ترک گفته است.اما بعد از نیچه، دیگر موسیقی در منظومه فلسفی فیلسوفان بزرگ سهمی نداشته است!