حکایت خبر مرگ نوبل

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: 

 

آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشری مرد!

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

 

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و… می‌شناسیم.

او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.

 

 

 

 

 

 

حکایت دست بالای دست بسیار است 

 

یه روز یه استادی به دانشجو هاش میگه که فردا امتحان داریم. چهار تا از دانشجوها اصلا برای امتحان نخوندن و همش با هم بودن و برای خودشون شاد بودن. آخر شب با هم صحبت کردن که برای امتحان چی کار کنند که تصمیم گرفتند فردا صبح خودشونو سیاه کنند و لباسشونو پاره کنن و همین کارو کردن. به استاد گفتن:

 

استاد! ما رفته بودیم مهمونی بعد چرخ ماشینمون پنچر شد و مجبور شدیم تا خونه هلش بدیم! شب هم از خستگی نتونستیم درس بخونیم و مجبور شدیم ماشینو ببریم توی شب بدیم دست مکانیک تا درستش کنه و یک عالمه دنبال مکانیک گشتیم تا نصف شب یه مکانیک پیدا کردیم.

 

 استاد گفت : باشه و امتحانو پس فردا می گیرم و این امتحانو فقط شما میدین چون بچه ها امروز امتحانشونو میدن.

 

اونا هم رفتن و درس خوندن و پس فردا هم بدون استرس و با آمادگی کامل اومدن سر امتحان. استاد گفت برای این که تقلب نکنین هر کدومتون میرین توی یک کلاس جداگانه امتحان میدین. هر کی رفت سر یک کلاسی نشست. امتحان فقط دو تا سوال داشت:

نام و نام خانوادگی (0/25)

کدام یک از چرخ ها پنچر شد !!!؟ )...

 

 

 

 

 

حکایت معجزه عشق

 

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.

 

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید! به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.

 

زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم‌ و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.‌

 

انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

 

 

 

 

حکایت ملا و مرد توبه کار!

 

بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت: آهای مردم همگی گوش کنید!

میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده،زناکار و خلافکار بوده و هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..

 

 بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!

احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:

مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم.

خدا آبرویم را نبرد! اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!

 

 

 

 

 

حکایت افکار ناخواسته

 

شاگردی نزد استادش رفت و گفت که ذهنش دائما مشغول است و از دست این افکار خلاصی ندارد.

استاد در جواب گفت: از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی!!

شاگرد گفت : من اصلا مشکلی ندارم و به این موضوع فکر نکرده‌ام. 

 

 

استاد گفت: خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی.

به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش می‌کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می‌آید. فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می‌دهد.

 

استاد گفت : وقتی تلاش می‌کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می‌آید. بنابراین به جای اجتناب از چیزهای‌ ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی. آنگاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی‌کنند.

 

 

 

 

 

 

حکایت ظلم‌ستیزی

 

ﺭﻭﺯی ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ به صورت شفاهیﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿ‌ﮕﯿﺮﻡ!

ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ اون ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!

شاگردان ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿ‌‌ﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!

 

ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!! ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ می‌ﮑﻨﻢ!

ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!

 

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: به خاﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ‌ﺳﺘﯿﺰﯼ است

 

 

 

حکایت خلاقیت کمال‌الملک

 

کمال‌الملک نقاش چیره‌دست ایرانی، برای آشنایی با شیوه‌هاو سبک‌های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی‌که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت. یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد.

 

 در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می‌گذاشتند و می‌رفتند. اما کمال‌الملک پولی در بساط نداشت، بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده و از داخل خورجینی که وسایل نقاشی در آن بود مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد، گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی‌ است بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال‌الملک دوید و یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد، صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.

 

 گارسون بشقاب را نشان داد و گفت این مرد شیاد است به جای پول عکسش را داخل بشقاب کشیده

صاحب رستوران مردی هنرشناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال‌الملک دادو به گارسون گفت: بگذار برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد

 

 امروزه این بشقاب در موزه‌‌ لوور پاریس نگهداری میشود