فضیل عیاض که از عرفای معروف زمان خویش بود حکایت می کند که روزی درویشی به حقیقت توانگر و به ظاهر تنگ دست ، ریسمانی از کار عیال خویش برداشته و آن را به یک درهم بفروخت و خواست که با آن خوراکی تهیه کند ناگاه دو نفر را دید که به سختی با هم نزاع می کنند پس منازعه آنها را پرسید ، گفتند: به جهت یک درهم این شورش را بر پا کرده اند . با خود گفت : که این یک درهم را به ایشان بدهم تا این شورش و دشمنی برطرف گرددو همین کار را کرد .پس با دستی تهی به خانه بازگشت و صورت حال را با همسرش در میان گذاشت .زنش نه تنها بر وی اعتراض نکرد بلکه از اینکه نزاع و جدال را پایان داده است شادمان شد .آنگاه زن برای یافتن چیزی به جست و جو پرداخت و پارچه مستعملی را پیدا کرد و آن را به شوهرش داد که بفروشد که با آن برای رفع گرسنگی ، خوراکی تهیه کندـ هر قدر در بازار به گردش پرداخت ، خریداری نیافت . سرانجام مردی را یافت که یک ماهی به دست گرفته ، و خریداری می جوید .او گفت :متاع من و تو خریداری ندارد . اگر موافقت کنی آن را مبادله کنیم .آن مرد راضی شد پس مرد ماهی را به منزل آورد و به همسرش داد تا طبخ کند .زن چون شکم ماهی را شکافت مروارید درشتی را در آن یافت هر دو شادمان شدند آن شخص مروارید را نزد یکی از دوستان گوهر فروش برد و آن را با قیمت گزافی فروخت و خدای متعال در مقابل آن یک درهم که به خاطر او از دست داده بود وی را ثروتمند و توانگر ساخت .

 

هر عمل از خیر و شر کز آدمی سرزند

آن عمل مزدش به زودی پشت در می زند

این جهان کوه است و فعل ما ندا 

سوی ما آید نداها را صدا

 

 

 

 

بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت:

فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند.

بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید.

رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد.

بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت:

مال بد ، بیخِ ریشِ صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند !

 

 

 

 

 

آبگوشت سحرآمیز

 

اصفهان تا چند ماه به محاصره محمود افغان درآمد. از اطراف کمکی نیامد. محاصره تنگ‌تر شد. بسیاری از شاهزادگان از شهر فرار کرده و به محمود افغان پناه آوردند.

در این حین آذوقه شهر تمام شد. بیماری و فقر دست به دامن مردم عادی گردید و بسیاری از زنان و مردان و کودکان از بین رفتند. مردم به چنان وضعی دچار شدند که حتی به جنازه ها هم رحم نکرده و برای زنده ماندن گوشت مردگان را می خوردند. رستم الحکما وضعیت اصفهان را در پایان محاصره چنین روایت می‌کند: نان وجود نداشت و مردم در هر گوشه کناری اطفال و هر کسی را که تنها می‌ یافتند می گرفتند و او را می کشند و می پختند و می‌خوردند!

شاه سلطان حسین به جای پیدا کردن راه چاره همچنان در محاصره روحانیون و علمای دربار به دنبال جادو جنبل بود. در این وضعیت بنا به پیشنهاد روحانیون که خود را لشکر دعا می خواندند شاه دست به اقدام عجیبی زد.

روحانیون به شاه قبولاندند که پس از اطعام سپاهیان از آبگوشت سحرآمیز آنان به صورت نامرئی مبدل خواهد شد و در نتیجه مزیتی عظیم بر دشمن خواهند یافت و آبگوشت باید در ظرفی تهیه شود که در هر یک ازآنها دو پاچه بز نر با ۳۲۵ غلاف نخودسبز و تلاوت ۳۲۵ تشهد توسط دوشیزه ای بر سر آن خوانده می‌شد و این سفارشهای بود که به شاه برای پخت این آبگوشت سحرآمیز داده بودند. اما با خوردن این آبگوشت هم راه به جایی نبردند.

در نهایت چاره‌ای برای شاه صفوی نماند او خود تاج پادشاهی را با خفت و خواری بر سر محمود افغان گذاشت و شهر را تسلیم کرد. افغانها وارد اصفهان شدند آب گوشت را بین سربازها تقسیم کردند و دلی از عزا درآوردند.

و این آغاز جنایت افغان در ایران بود که تا ظهور نادر شاه ادامه داشت...

 

 

 

 از ابراهیم ادهم نقل می‌كنند كه گفت:

وقتی غلامی خریدم. 

گفتم: چه نامی؟

گفت: تا چه خوانی !

گفتم: چه خوری؟ 

گفت: تا چه دهی !

گفتم: چه پوشی؟ 

گفت: تا چه پوشانی !

گفتم: چه كنی؟ 

گفت: تا چه فرمایی !

گفتم: چه خواهی؟ 

گفت: بنده را با خواست چه كار؟!

 

پس با خود گفتم: 

ای مسكین، تو در همۀ عمر 

خدای را چنین بنده‌ای بوده‌ای؟ 

بندگی، باری بیاموز...

چنان بگریستم كه هوش از من زایل شد

 

این مرحله، همان اوج تسلیم وخلوص است.

بردن اخلاص محض به بارگاه حق‌تعالی کیمیای سعادت است؛ 

     مقامی که آدمی ایمان می‌آورد که: 

«در خانه اگر کس است،

                  یک حرف بس است»

 

دکتر محمدعلی انصاری...