خدا خر را شناخت شاخش نداد
یا:
خدا خرشو شناخت شاخش نداد
خر هر چند به ظاهر آرام و بیآزار به نظر میآید اما به وقتش جفتکهای ناگهانیش بسیار زبانزد و خطرناک است.
حال، همین خر که جفتک میاندازد اگر شاخ نیز داشت حتما خطرناکتر میشد.
به نظر میرسد چنین طرز فکری منجر به باب شدن این ضربالمثل شده باشد.
این ضربالمثل در مورد کسانی استفاده میشود که اگر چیزهایی را که در حال حاضر ندارند میداشتند آسایش مردم را سلب کرده و به هر طریقی سوءاستفاده میکردند.
چنانچه قدرت داشته باشند امنیت را از مردم میگیرند.
چنانچه ثروت داشته باشند فخر میفروشند و از آن در راه آزار و تحقیر دیگران و سوءاستفاده از آنان استفاده میکنند.
و در کل یعنی شخصی لیاقت و ظرفیت نداشته باشد که نعمتها و امکانات بیشتری به او بدهند.
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده
این مثل در مورد افراد گردن کلفت و زورگو و متکبر که میخواهند همه چیز را به زور تصرف کنند و یا در هر کاری خیلی به قدرت خود میبالند و تکبر میکنند استفاده میشود.
داستان این مثل مربوط به دوران قاجاریه است و آن را به دو اتفاق مشابه نسبت میدهند.
یکی اینکه سید محمد باقر شفتی، در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت.
وی در مرافعات، بسیار دقیق بود و طول میداد به قسمی که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول میکشید تا حقیقت مطلب به دستش آید.
میرزا محمد تنکابنی میگوید:
«... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سید (حجةالاسلام شفتی را سید مینامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستی است و سخن بقاعده میگوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که: "ای کدخدا، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت: "نه، ضروری نیست." باز مشغول سایر مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسید که: "این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود: "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سید گفت: "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که: "سببی نمیخواهد. از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن من افتاده". سید فرمود: "چرا از آسمان برای من ملک نمیآید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی به کدخدای قریه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...»
اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است:
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانهام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانوادهام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمیدهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثی نیست، فقط میخواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال میکرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب میبرد با کمال بی پروایی جواب داد: "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمیخواهند".
وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت: "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی که از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"